۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

گفتمان اوباش!


سوختن‌ اتومبيلها در آتش، غارت فروشگاهها، تخريب ويترين‌ها و سرانجام فرار عده‌اي و تعقيب پليس با اسب و باتوم.اين ها نشانگان تعميم يافته‌اي هستند.نشانگاني به ظاهر عريان.اما در نهايت، دال اغشتاش و آشوب‌ را‌ بعنوان دال مرجح،‌‌ در واژگان رسانه‌ها محصور مي‌كند و مدلول از يك شماي معناشناختي صرفاً پسيني به مفهومي پيشيني ارتقا مي يابد.و با اين عمل انحصاري قادر مي شود خشم را به ذائقه مخاطب روزمره شده‌ي رسانه، از زمينه‌هاي نظري و تاريخي تهي كرده و تصويري دراماتيك ارائه دهد.در اين مورد بخصوص تاكيد روي دست‌اندركاري اين نظام زباني انحصاري براي محو تكثر برداشت از خروجيهاي ديجيتالي است.
در اين وضعيت كه "فهم‌هاي تجويزي" سكه رايج مي شوند و رسانه‌ قادر مي‌شود "يك معناي مرجح را به حالت تعليق " در آورند.از اين روست كه مك‌رابي معتقد است امروزه حتی اگر به آنتاگونيسم‌هاي اجتماعي در قالب خاستگاه‌هاي ساختاري توجه شود هيچ گونه تلاشي براي بررسي پيامدهاي صورت نمي گيرد و در عوض بر روايت هاي فردي، بر داستان هاي ويژه يا بر مطالعات موردي دراماتيك تاكيد بيشتري مي شود.
چنين حذف و ترجيح هايي را در رابطه با رويدادهاي خياباني روزهاي گذشته در لندن به خوبي مشاهده كرديم.رويدادي كه خشونت را دو سطح، به نمايش مي گذارد.يك سطح اتفاقاتي است در ساحت واقعيت و ديگري رخدادي است در ساحت امر نمادين.ساحتي كه خود را از طريق كارويژه خشونت زباني آشكار مي سازد.در واقع ما در سطح نخست با هجوم كور عده اي از مردم مواجهيم كه ساخت فيزكي شهر را مورد تهاجم قرار ميدهند و در اين زمينه نيز تا زماني كه پليس ابتكار عمل را به دست نگرفته است كامياب اند.اما در سطحي بالاتر آنها به خلق فضاي تازه اي در انحصار روايي زبان حاكم نايل نمي شوند.
هايدگر با اذعان بر اینکه زبان جايي بعنوان محل ساختن و سكونت است،معتقد است سخن گفتن يا نوشتن و انتشار سخنان به گونه‌اي افسار گسيخته ولي زيركانه در سراسر جهان اشاعه يافته است.به اعتقاد او، چنين مي‌نمايد كه اين گونه عملكرد آدمي نشان دهنده حاكميت و سروري او بر زبان است:در حالي كه در واقع اين زبان است كه بر آدمي حكومت مي كند و سيادت از آن اوست.با اينهمه بخشي از آدميان بنا به سازوكارهاي مادي و معنوي انحصاري و برتري كه در اختيار دارند قادرند اين بيگانگي را براي بخشهاي وسيعتري از آدميان به گونه اي مضاعف جلوه گر مي‌سازند.آنها قادرند با ناميدن  افراد، چنانكه از گفته هايدگر بر مي آيد، هستي آنها را تحت تاثير قرار دهند و آنها را ذيل دال خلق الساعه‌ي خويش آنچنان كه واقعاً نيستند،‌تعريف كنند.با تعريف آنها بواسطه‌ي گزينش معنا، نوعي"الزام وحشتناك"و در عين حال نوعي مكانيزم مبتذل اجتماعي را به مخاطب القا  مي كنند.تنها در همين مورد مشخص، بورديو معتقد است:"در مورد حومه هاي شهري نيز، آنچه براي تلوزيون جالب توجه است، شورش هاي ساكنان آن است.خود شورش، يك كلمه جنجالي است.همين كار را با كلمات نيز مي كنند.در واقع به صورتي متناقض نما، جهان تصاوير زير سلطه واژگان است.واژگاني كه قاعدتاً مي بايست بر"حاد بودن و مشخصه دراماتيك و تراژيك بودن آن پديده" دلالت كنند.بنابراين حتي با وجود كشته شدن و زنداني شدن، در تحليل نهايي اين سكونتگاه همان مردم شورشي حواشي شهر است كه بازتخريب مي شود و گفتمان هژمونيك رسانه هاي ليبرال بازتوليد.چيزي كه به زبان لكان اينگونه صورتبندي مي شود كه ديگري بزرگ با خلق و انحصار ابردال مانع از بلندپروازيهاي به گفته او آرماني ديگران مي شود.بر اين سياق است كه نظم هژمونيك جهان سرمايه‌داري تفوق خود را در نوعي بازسازي گفتمان هگلي يعني در اينهماني منطق عقلانيت و احساس بروز مي دهد و به همان موازات كه به سركوب زباني و فيزيكي سوژه هاي مستقل مي پردازد، براي جلب رضايت مخاطبان خود به بازتعريف نهادهاي حقوق بشري و سازمانهاي خيريه بين المللي مي پردازد.(مثالي كه طي همين چند روز گذشته مي توان به آن ارجاع داد موافقت كنگره آمريكا با افزايش سقف بدهي هاي دولت از سويي و الزام دولت براي افزايش سقف كمكهاي انسان دوستانه به مردم قحطي زده سومالي از سوي دگر است.)
بايد توجه داشت كه همين نظام موصوف به تساهل و جهان روايي تماميت طلبانه‌ي گفتمان رقابت و آزادي حق انتخاب، چرا از ايضاح منطق وقوع چنين خشونتهاي بي هدفي سر باز مي زند و از مورد مداقه قرار دادن صبغه و سابقه و ساخت مولد آن خودداري مي كند.به قول اسلاوي ژيژك:"اين واقعيت بيانگر حقايق فراواني درباره وضع ايدولوژيك-سياسي ناجوري است كه مي تواند به عنوان جامعه اي مبتني بر انتخاب آزاد به خود ببالد ولي يگانه گزينه اي كه در آن در برابر اجماع مردم سالارانه تحميلي وجود دارد نمايش كور احساسات است؟"به گفته وي در اين موقعيت است كه مخالفان نظام بدون در دست داشتن بديلي واقع بينانه يا حتي يك پروژه آرماني معنادار ميان رعايت قواعد بازي و خشونت خود ويرانگر گرفتار مي آيند.طبق مفاهيم انديشگي ژيژك، اين سطح از خشونت را به جهت آشكار بودگي "خشونت كنشگرانه" و دو ضلع ناپداي آن يعني "خشونت كنش پذیرانه" ناميده مي شود،كه يكي"نمادين" و ديگري "سيستمي" است.
اگر بخواهيم با استفاده از مفاهيم حوزه الهيات به برساختن قياسي جهت ارتباط اين اضلاع بپردازيم، مي توانيم از آنچه رودولف اتو "راز هيبتناك" ناميده استفاده كنيم.رازي اساسا همه جاب يافت شونده.گاه در قالب شور و هيجان و گاه در قالب مراسم و مناسك و مواعظ.راز هيبتناك حالتي را از خود بروز مي دهد كه به زعم اتوف مانند عنصري با شكلهاي مهارناپذير و جنون آميزي كه دارد مي تواند موجب هراسي تقريبا خوفناك و ارتعاش آور شود.اين حالت زمينه هاي خام و ابتدائي و نمودهاي اوليه‌اي دارد كه باز ممكن است به شكلي زيبا و پاك و باشكوه تكامل يافته و تجلي كند.چنين حالتي ممكن است موجب نوعي خاموشي، هراس و سكوت و خشوع مخلوق در حضور آن كس يا آن چيزي شود كه دقيقاً نمي داند چيست.حالت سوژه در برابر سيستم انحصاري موجود نيز، ناظر بر چنين حالتي است.سيستم خود را به صورت مرموزي آشكار و نهان مي كند.و با تسلط بر زبان و نشانگان بصري هر آن معناي ظاهرا تازه اي از خود مي تراود.دست اندركاري سياست و لوازم كنترل نيز در اين مواقع به خدمت در مي آيند تا كسي قادر به تاويل روايتي تازه مثلاً از آزادي نباشد و  ترجيح دهد، هم به قالب تعريفي و هم فرهنگ روايي و تفسيري موجود قناعت كند.
رويدادهاي لندن و همدستي مشكوك رسانه اي در وضع و تثبيت خشونت نمادين و تغيير كاركرد معناشاختي كنش اجتماعي، مي تواند پرتو تازه اي بر نقادي راديكال سياست و جامعه‌‌‌ ‌‌‌بيفكند.بحث اصلاً بر سر حمايت خام دستانه با خيالبافي‌هاي رايج ارتدوكس نيست.(كه به طرز ديوانه واري به عنصر اخلاقي آلوده اند.)بلكه پرسش از آنست كه اساساً چرا نبايد پذيرفت كه بخشي از مردم در لندن مي توانند دست به غارت و چپاول بزنند؟
(من حتي معتقدم، مي شود درون يك عملي همچون دزدي، سيمايي از رشد را در معناي دموكراتيزه شده‌اش مشاهده كرد.اگر چنانكه  بودريار مي گويد:بپذيريم كه نياز‌ها و مصرف در واقع گسترش سازمان يافته نيروهاي مولد هستند،از يك سو قادر به درك منطقي اسطوره رشد و افتادن آن به يك مسير ديوانه وار مصرف از سوي ديگر خواهيم بود.نشانه مكمل اين جنون مصرف، در ادبيات سياستمداراني كه هنوز هم نگاهبانان آگراي متولين و ميلياردرها هستند نمادين مي شود.در اين لحظاتي كه حالتي هيستيريك به جامعه دست مي دهد، چنان دست و پاي خود را گم مي كنند كه به ناخودآگاه ياد روشهاي سنتي درمان ديوانگان مي افتند.مثل اينكه ديويد كامرون تصميم مي گيرد، اوباش را بعد از پوشاندن لباسهاي نارنجي دور شهر بچرخاند و مجبورشان كند تا معابر عمومي را  نظافت كنند.)
بايد پرسيد آيا ژستهاي فرهنگي نخبگان سياسي پوششي براي جلوگيري از عفونت موجود در لايه هاي حاشيه اي نيست؟آيا نبايد پرسيد سيستمي با توان صرف ميليونها دلار بودجه فرهنگي، و ايماني راسخ بر غلبه گفتمان مرجعيت پرور علمي چرا بايد شاهد خيزش هزاران نفر به قول آنها غارتگر و اوباش باشد؟چرا اين اوباش نتوانسته اند با وجود سنت پردامنه تحزب و سنديكاليزم به زباني به غير از زبان خشونت عيان و عريان به طرح خواست خود بپردازند؟آيا واقعاً اينگونه است كه آنها خواستي ندارند؟و اينكه چرا سيستم تمايل مذبوجانه اي را براي روانه كردن انگشت اتهام به سوي افراد به جاي ساختار از خود به نمايش ميگذارد؟
در اصل، سيستم با شكل دادن به انتخاب و كالايي كردن روابط، به خود قبولانده است كه راهي به جز كنارآمدن با قواعد بازي وجود ندارد.بنابراين كساني كه اين قواعد عام را پذيرا نيستند يا از صنف اوباش اند و يا تروريستها.قاعده اي عام كه تروريستها نيز به آن پاي بندند و با برداشت ظاهراً عقلاني خود از مفهوم راه و نشانه هاي در راه كمال بودگي، چشم اندازي به جز بازتوليد و دور باطل خشونت باقي نمي گذارند.تفاوت گفتمان اين دو،اغلب نه زباني بلكه صرفاً در سطح گويشها هستند.گويشهايي كه بر اساس  گستردگي و ضريب هوشي مخاطب توسط تئورسينها و ويراستارهاي آنها تنظيم و با تغييرات بدني كه توسط كارگردانهاي تلوزيوني هدايت مي شوند، تثبيت مي  گردند.در واقع سيستم همواره تمايلي شگرف به نهادينه كردن خود به عنوان ابر دال و نداشتن اراده اي در جهت ايضاح خود است.آنها از شرافت مثله شده شهروندان در هم فشرده حواشي خرج مي كنند تا براي خود شرافتي كذايي دست و پا كنند. مانند داستان پادشاهي كه برهنه به ميان مردم آمد، مخاطبان نيز از سر تعليق و ندانم كاري، شكوه لباسهاي فاخر نداشته او را بر قامتش مي ستايند. 
  بیست و ششم مرداد 1390

تنفرات پرولتري: چند پرسش



1-آيا عمل پرولتاريا در وهله نخست يك عمل سياسي است يا عملي است خشونت آميز در مواجهه با خودي كه در حال استحاله شدن به خودي بيگانه و سرسپرده است؟فلسفه ،چگونه به سلاح عملي آنها تبديل مي شود؟آيا يك طبقه پيشرو،هر آنچه از علم و ايدئولوژي لازم است را دربست تقديم پرولتاريا مي كند و آنها هم بلافاصله به درك آن نائل مي شوند؟اگر ذهن ،خاصيتي ثنوي نسبت به عين دارد آيا پرولتاريا اين آگاهي را خود به طور مستقيم در مواجهه با افسارگسيختگي شيوه توليد سرمايه داري كسب مي كنند؟آيا پرولتاريا بايد همچون سيزيف بر بلنداي كوه بايستند و با تماشا به نور آفتاب صبحگاهي دم غنيمت شمردن را به پرتاب سنگ روي دوشش به سوي خدايگان ترجيح دهند؟آيا خشم في نفسه مذموم است؟آيا امضاي پرولتاريا خشونت است؟اگر حيرت براي فلاسفه نقطه آغاز محسوب شود،آيا خشونت و نفرت نقطه آغاز پرولتاريا نيست؟
2-ماركس در توضيح تحول پرولتاريا به سه مرحله اشاره مي كند.در مرحله نخست كارگر نسبت به ابزارمادي توليد و نه لزوماً نسبت به شرايط توليد ،موضع مي گيرد و بدان عناد مي ورزد.در چنين شرايطي كارگر به عنوان سوژه منفرد در قبال ابزار دست به طغيان مي زند و نارضايتي خويش را در برابر بت وارگي كالايي بيرون مي دهد.در مرحله بعد كارگران از صورت توده اي نا منسجم در گذشته به طبقه سازمان ياقته تري تغيير شكل مي دهند.در اين مرحله اتحاديه ها در جهت دستمزد و شرايط كاري بهتر به وجود مي يابند و اعتراضاتي را نيز بروز مي دهند.و در آخرين مرحله است كه انها در يك حزب سياسي سامان مي يابند  و منافع خود را به شكل نهادي در مي آورند.
3-در محيط هاي كاري(چه صنعتي و چه حتي بوروكراتيك)هنوز نشانه هاي عيني متعددي از تفرد در اعتراض ديده مي شود.اين اعتراضات تا جايي كه خودم در اين قبيل محيط ها(كارگري) حضور داشته ام ،به صورت عام در قالب فرار از ساعت كاري تجلي مي يابد.در واقع كارگر به جهت بيگانگي مضاعف با ابزار توليد و ناتواني در صدمه زدن به نقاط حساس خط توليد عموما سعي مي كند به هر بهانه اي ،زماني را بر عليه منافع كارفرما به بطالت بگذراند.مثلا چرت زدن در توالت يا قايم شدن پشت دستگاه و استفاده از تلفن همراه از عمومي ترين اين مصاديق است.از طرف ديگر شكل هولناكي از تنفر در بت وارگي كالا بدين نحو امكان بروز مي يابد كه كارگر حتي به ماحصل خط توليد يعني كالاي توليدي كه خودش نقش اصلي را در زايش آن داشته است ،رحم نمي كند.كارگر در اين حالت با بي اعتنايي هر چه تمامتر نسبت به بسته بندي كالا اقدام مي كند و اهميتي به نابودي ثمره كار خود نمي دهد.(ثمره اي كه البته پس از اتمام كار نه در كنار كه در مقابل كارگر قد علم مي كند)حتي به چشم خود ديده ام كه با بي رحمي زايد الوصفي نسبت به متلاشي كردن محصول اقدام مي كند.در واقع كارگر و كالا در نسبتي ديالكتيكي قرار مي گيرند.از يك سو كارگر به صورت عام، نسبت به محصول كار خويش بيگانه ميشود.و از سوي ديگر نسبت به اين موضوع آگاه ميگردد.او با شكستن محصول كار ،دست به نوعي خودزني فلسفي مي زند.در واقع اين نخستين واكنش كارگر نسبت به شي شدگي است.او از يك طرف نمي تواند از كار دست بكشد و متحمل تبعات ناشي از بيكاري و بي پولي شود و از طرف ديگر هرگز رضايت خاطري از فعاليت كاري خويش ندارد.اين همان اصلي است كه ماركس آنرا چنين تعبير مي كند كه اخراج يا بيرون رفتن كارگر صنعتي بر خلاف يك رعيت،مساوي است با دست كشيدن و خروج او از هستي خويش.
4-با این اوصاف آيا نفرت بمثابه نقطه عزيمتي براي رهايي مذموم است؟نفرتي كه نه مرده ريگي است از تنفر كورعليه زندگي ،بلكه نفرتي است شكوفاننده اراده و زيستن.
 هفدهم آذر 1389

سرمايه داري، نابودي زمين واسطوره نوح


"بگذاريد بيش از حد پيرامون تسخير طبيعت از طرف انسان از خود تعريف نکنيم. زيرا هر تغيير آنچنانی انتقام خود را از ما می‌گيرد. هر يک از آن‌ها، حقيقت اين است، در درجه اول پی‌آمدهايی دارد که ما در نظر می‌گيريم، اما در درجه دوم و سوم تأثيرات کاملاً متفاوت، پيش‌بينی نشده‌ای دارد که اغلب اولی را خنثا می‌کند."(انگلس/گذار از ميمون به انسان)
براي تسخير طبيعت و سلطه بر آن دست به هر كاري مي زنند.امپرياليسم كاوشگر راه كوه و بيابان و اقيانوس را در قالب مطالعات اكوسيستم مي گشايد و رسانه به نشر تصاوير خدايي او در زير آبها و بر فراز ابرها همت مي گمارد. مردم نيز پاي تلوزيونها مي نشينند با دهان باز به اين اعجاز آئين دكارتي مرحبا مي فرستند.مردم در پايان چيزهايي از گرم شدن زمين و آب شدن يخها و انقراض گونه هاي نادر حيوانات مي شنوند و باز بر تعهد كاپيتاليستها در حفظ و نگهداري از محيط زيست احسنت مي گويند.
به آنها القا مي شود كه قطب عالم هستند،هر طور كه اراده كنند تاريخ و طبيعت را مي سازند و هر زمان كه بخواهند آن را به شكال نخست باز مي گردانند.هاليوود در اين زمينه به طرز فزاينده اي دست اندر كار است.كافي است تا يك نوجوان سانتي مانتال تعدادي از دوستان خود را دور هم جمع كند تا رئيس جمهور و روساي كارخانه ها به حرفشان گوش دهند و دود كارخانه ها را فيلتر كنند.آنها به طور مداوم مي گويند خوب مشكلي نيست اگر واقعا اوضاع زمين تا اين حد خراب است بالاخره يك كاريش مي كنيم!و بعضا كه سيلها و زلزله ها و يخبندانهاي مهيب و برانداز آغاز مي شوند و زمين را تا مرحله نابودي كامل مي برند ،سياستمدارها و سرمايه دارها با آن ژستهاي مهوع جلوي نابودي را مي گيرند و زميني از پيش بهتر هم مي سازند.عقل كلها ،زمين را نابود مي كنند و با برساختن كنترل جمعيت و كميته حفظ محيط زيست ،ستادهاي مبارزه با آلودگي هوا و...ايمان دارند كه علوم همچون عصاي موسي كه دريا را باز و بازبسته مي كرد،به تناسب نيازشان مي تواند طبيعت و زيست بومها را نابود و بازسازي كند.
البته ناشران چنين ديدگاه سخيفي خود آنقدر ها هم احمق نيستند كه به اين ياوه ها اعتقاد داشته باشند.اين ادبيات نجات بخش بخيه هاي سطحي است روي اعتراضات پراكنده اي كه زخمهايي بر تماميت نظري آنها انداخته است.آنها در واقع در سطحي بالاتر در راه اكتشاف راههايي براي تسلط بر فضا هستند تا در پايان عمر زمين جاي تازه اي را بر دام گستريهاي خود داشته باشند.در غايت انديشه آنها زمين مي ماند و مردمي كه در حال فسيل شدن هستند و آنها مي مانند وتعدادي مورد نياازي نرينه و مادينه كه مي روند تا بقاي نسل نخبگان بشر را ادامه دهند.در غايت مداري آنها اسطوره كشتي نوح بار ديگر در يك كشتي فضايي تكرار مي شود و برگزيدگان عالم كه عصاره هزاران سال رنج و استثمار ميلياردها انسانند سوار بر آن از مهلكه مي گريزند.
از اين روست كه دستگاههاي معرفتي آنها اين جملات را آرماني و شاعرانه توصيف مي كنند:
"از موضع صورتبندى‏‏‏ اقتصادى‏‏‏ یک فرماسیون اجتماعى‏‏‏ عالى‏‏‏تر،وجود مالکیت خصوصى‏‏‏ بر کره زمین آنچنان بى‏‏‏معنا و تهى‏‏ از محتوا تظاهر خواهد کرد، همانطور که مالکیت خصوصى‏‏‏ انسانى‏‏‏ بر انسان دیگر چنین خواهد بود. حتى‏‏‏ یک جامعه، یک ملت، آرى‏‏‏ حتى‏‏‏ همه جوامع همزمان مالکان زمین نیستند. آن‏ها تنها از حق استفاده از زمین برخوردارند و موظف هستند به عنوان پدران خوب خانواده آن را بهبود یافته به نسل‏هاى‏‏‏ بعدى‏‏‏ به ارث بگذارند."(ماركس/ سرمايه)
موضع ماركس موضعي از منظر الهيات و صوفي گري نيست ،و دقيقا موضعي است راديكال نسبت به نابودي طبيعت به دست سرمايه داري.ماركس از منظر علم در ميابد كه عقل كل گرايي اجتماعي سوژه دكارتي ،در نهايت به شديدترين ميزان از استثمار بين انسانها خواهد انجاميد و حتي زمين را به عنوان شالوده كار انساني دچار تخريب و نابودي خواهد كرد.او حتي دريافته بود كه براي حفظ اقتصاد پايدار بايد مناسباتي پايدار با طبيعت داشت و نسبت به محدوديتهاي طبيعت آگاهي داشت.به گفته آنا فا :" کمونيست‌ها چيزی را به مبارزات محيط زيست می‌آورند که خيلی از گروه‌های ديگر نمی‌آورند؛ آن هم تحليل طبقاتی آن‌ها از علل بحران است: سرمايه‌داری."و از همين روست كه سعي مي شود تا ماركس تا مقام يك واعظ اخلاقي فرو كاسته شود تا سرمايه داري بتوانند با انتشار مواعظ اخلاقي در تيتراژ پاياني فيلمها و بخش نتيجه گيري آثارش زمين را به تولدي دوباره نويد دهد!
ماركس محيط شناسي سياسي را با از انتفاع انداختن انتزاعيات و بسط آن به تحليل طبقاتي و ديالكتيك توليد و طبيعيت دچار تحول كرد." ثروتمندان از منابع مصرف می کنند تا موقعیت ممتاز خود را پایدار نگاه دارند و تنگدستان منابع مزبور را مصرف می کنند تا وضعیت خود را در قبال ثروتمندان بهبود بخشند."در واقع نظام معرفتي سرمايه داري با كالايي ساختن تمام ابعاد زيستي است كه هيچ حد و مرزي براي قدرت خويش متصور نيست و بي پروا تا مرزهاي جنون در نابودي زمين پيش مي رود." به محض اینکه تولید برپایه سرمایه استوار شد از یک طرف صنعت مندی جهانی را می آفریند – یعنی کار مازاد، کار ارزش آفرین – و از طرف دیگر نظامی را می آفرینند که از قابلیتهای طبیعی و بشری سوءاستفاده می کند در این نظام هیچ چیز خارج از چرخه تولید و مبادله اجتماعی مشروع و با ارزش نیست. پس سرمایه جامعه بورژوا را ایجاد می کند و تصرف طبیعت را تعهد اعضای جامعه می داند...."
آميختگي سرمايه داري و نظام قدرت نيز بر افزودن هر چه بيشتر به دامنه اين ويراني دامن مي زند.عملكرد قدرت با ايجاد سازوكارهاي بوركراتيك دستگاههاي ديپلماتيك و بر ساختن دستگاههاي گفتماني به تسلط روايت هاي راست كيشان و دلالان مي انجامد.اين رهيافت در نهايت ،و در سطح تصميم گيريهاي سياسي به الزام ايجاد يك نظام مالياتي مي انجامد كه برآمده از منطق اقتصاد ليبرال است.منطقي از اساس روياپردازانه.منطقي كه اصل وجود رقابت آزاد را با فرض امكانات و اطلاعات برابر پذيرفته است در استنتاجات سياسي خود نيز حاوي اقسام متعددي از تناقض است." ماليات‌هايي كه اين واقعيات را ناديده مي‌گيرند، بار سنگين هزينۀ بهبود زيست‌محيط ثروتمندان را بر دوش فقرا خواهند نهاد".
نقطه عزيمت نظري در اين رهيافت پيدايي سرفصلي بود كه پس از اجلاس كپنهاك پديد آمد:در کپنهاگ «جنبش نوینى‏‏‏ با شعار “تغییر نظام بجاى‏‏‏ تغییر آب و هوا”» ایجاد گرديد. در پیش‏گفتار این اعلامیه دو علت براى‏‏‏ بحران محیط زیست برشمرده مى‏‏‏شود: «یکى‏‏‏ شکل مالکیت نظام اقتصادى‏‏‏ فاقد دوراندیشى‏‏‏ در جهان، همراه با فقدان کنترل دموکراتیک منابع». مسئول این وضع «بزرگترین کنسرن‏هاى‏‏‏ ماوراى‏‏‏ ملى‏‏‏» هستند. علت دوم بحران محیط زیست، سلطه و تبلیغ این برداشت در رسانه‏هاى‏‏ کشورهاى‏‏ ثروتمند سرمایه‏دارى‏‏ است که «انسان را موجودى‏‏‏ تنها اقتصادى‏‏‏ تعریف مى‏‏‏کند.» این برداشت ضدانسانى‏‏ که‏ توسط «کنسرن‏هاى‏‏‏ تبلیغاتى‏‏‏ جهانى‏‏ و، شرکت‏هاى‏‏‏ بازاریابى‏‏‏ تبلیغ مى‏‏‏شود، ریشه در رقابت میان آن‏ها و تبلیغ براى‏‏‏ مصرف بى‏‏‏بندوبار … دارد. این کنسرن‏ها پیامدهاى‏‏‏ فاجعه‏بار اجتماعى‏‏‏ و اکولوژیکى‏‏‏ کارکرد خود را بکلى‏‏‏ از مدنظر دور مى‏‏‏دارند.»
با اين حال و با توجه با سلطه نظام ويرانگر،كشورهاي در حال توسعه نيز در اين خصوص از سطح صدور بيانيه ها و پوپوليسم در نمي گذرند و عملا در جهت رقابت با ابرقدرتها به اشكال پست تري كمر به نابودي محيط زيست مي بندند.و جهت گشايش راهي براي برون رفت از وابستگي اقتصادي به آنها ،به ابداع ملغمه اي از صنايع پيشاسرمايه دارانه و سرمايه داري مي پردازند كه نتيجه آن آلودگي ها و تخريبهاي مضاعف است.امري كه به يمن گسترش روزافزون ميليتاريسم در كشورهاي جهان سوم ابعاد فاجعه آميزتري نيز به خود مي گيرد.از طرفي نيز بروز تششعات نظام جهاني سازي ختم به رقابتي شدن هز چه بيشتر شهر و روستا در اين كشورها مي شود و اهلي بومي جهت وصول سريع تر به حدود ترقي و رفاه مردم شهر دست به تخريب جنگلها و مراتع مي زنند.رويكردي كه دوستان شهري آنها به ترويج آن مي كوشند و جاي تبر اره برقي را به آنها هديه مي دهند.آنچه در مجموع اتفاق مي افتد گسترش ثانيه اي تعداد فرودستاني است كه در پست ترين شرايط زيست مي كنند و در تمام دنيا به يك مرز و محدوده طبقاتي تعلق مي گيرند.
آميزش جنبشهاي محيط زيستي با جنبشهاي كارگري و راديكال و تجهيز انها به نظريه علمي اي كه تمام زواياي زندگي انسان را ذيل دستبردي واحد اريابي مي كند و در نهايت اعلام جرم فرودستان نسبت بر تمام اشكال نابودي و استثمار آنها مي تواند راهكار نهايي مقابله با نابودي تدريجي باشد.اگر به يافته هاي هاوكينگ اعتماد كنيم زمان براي نابودي زمين خيلي هم زياد نيست ،اما زمان براي شكستن اسطوره بازتوليد شده كشتي نوح بر پهنه كاپيتاليسم چقدر است؟

آتش سوزی در جنگلهای پارک ملی گلستان علی آباد دالخانی درفک و ...بهانه ای شد برای نوشتن این یادداشت.احمد مرسلی نیز در وبلاگ اش یادداشتی را ذیل این موضوع درج کرده است.
 یکشنبه هفتم آذر 1389

فلسطین سعید کجاست؟

نگاهی به کتاب فراتر از واپسین آسمان

"یهودستیزی نه تنها سوسیالیسم احمق ها بلکه فلسفه ی آن دسته ای است که با شکم خود می اندیشند.ادعاهای آن متکی بر ایمان است:موضوع این نیست که این ادعاها درست است یا خیر، بلکه این نکته است که یهودستیز به درستی آنها باور دارد."*
یاسپرس در زندگینامه خود و در رابطه با هایدگر می گوید:زمانی از او پرسیدم:مرد بی فرهنگی مثل هیتلر چگونه می خواهد آلمان را اداره کند؟و هیدگر در پاسخ او می گوید:"فرهنگ و تربیت مهم نیست.به دستهای جذابش نگاه کنید."**سالیان سال می گذرد از آنزمان.اکنون مهر یهود بر پس پشت نادیدنی هر کالا و کارتلی نقش بسته است.و بخشی از یهود با مردمانی دیگر آن می کنند که فاشیزم بر آنان کرد.و تکرار عجیب تاریخ آنکه بازهم کسانی با اشتهار به فرهنگ و فریختگی، به دستان جذاب و معجزه گر نئولیبرالیسم با سکوت و دهان باز نظاره می کنند.اکنون صداهای منتقد و مخالف با زبان سیاسی و اقتصاد سیاسی و از منظر حقوق بشری بیشتر شنیده می شود که اگر بی انصافی نکنیم اغلب هم به راه ناصواب جمع کردن امضاهای خیرمآبانه برای مردمانی نگون بخت و آواره میل می کنند.
با این حال کمتر پیش می آید که فلسطین از چشم یک فلسطینی نگریسته شود.آنهم از چشم نویسنده ای که خود را روشنفکری در تبعید می داند.کسی که تا پیش از پیمان اسلو در کنار عرفات از حقوق فلسطینیان دفاع کرد و همواره پس از آن نیز در پی بود تا به تعریفی از هویت انسان فلسطینی پی ببرد.بنابراین فرصت همراهی با ادوارد سعیدی که قصد دارد، تابوی فلسطینی پیچیده شده در نقاب و کلاشینکف بر دوش را بشکند و از تصویر او در غرب بمثابه تروریست، فرا رود، فرصتی است مغتنم.
همراهی در تصویری که سعید می خواهد از مردمانی ارائه کند "نه منفعل و نه بری از گناه".تصویری عینی از انسانی که مرغ عزا و عروسی مخالفان و موافقان نظم جهانی، شده است.تصویری از انسانی که کرسیهای مطالعات ترروریسم همچون ابژه خشونت به وی می نگرند و نئولیبرالیسم سعی بی وقفه ای در راستای نادیده انگاشتن تاریخ و هویت او به کار می بندد.
در روایت سعید از فلسطین با مردمی مواجه می شویم که در بستر خشونت رشد می یابند.مردمی با هویت های مثله شده و هماره در اقلیت بالیده.مردمی دست به دست شده بین پروتستان و ارتدوکس مسیحی، بین شیعه و سنی، بین انگلستان و فرانسه، و بعدها سلب مالکیت شده توسط اسرائیل.تا جایی که اولویتهای اسکان در این سرزمین به گونه ای با برنامه ریزیهای بلند مدت علمی تنظیم می شود که با حفظ ارتباط بین مناطق یهودی نشین، جدایی از محلات عرب نشین به دقت حفظ شود و محلاتی که از یهودیها تهی باشند به محلات کمیاب نام گیرند.اینگونه می شود که" هیچ خطی یک نفر فلسطینی را بدون تداخل با سیاست این یا آن دولت به هموطنش وصل نمی کند." تا جایی که هر کودک فلسطینی یک تروریست بالقوه شناخته می شود که ارزش کشتن داشته باشد.و در آینده به غیر یهودی، تروریست، مسئله آفرین، بی سامان و پناهنده نام گیرد.
این اقلیت به ورطه استثماری همه جانبه می افتند.به سرعت فرایند پرولتریزه شدن را در لوای اقتصاد روبه رشد و بلعنده  اسرائیل طی می کنند.محصولات کشاورزی شان به اروپا صادر می شود ولی با نام تجاری اسرائیلی و برای کاشت یک نهال باید از مقامات مسوول نامه کتبی دریافت کنند.و حال آنکه بدیهی ترین وجوه استثمار یک جمعیت انسانی، یک ملت، نه تنها برای پژوهنگان بنگاههای آکادمیک علوم سیاسی و اقتصادی به چشم نمی آید بلکه در نهایت آنها را بعنوان اشیا برای مطالعه و بررسی بر می گزینند.واین چنین می شود که مردمانی در برزخ میان تلاقی ادیان یکتا پرست و سیگارهای آمریکایی، به چشم نمی آیند و تاریخ نویسی رسمی آنها را حتی همچون انسانی در حاشیه نیز نمی بیند.
اما با همه این تلاشها، آنها حذف شدنی نیستند.تاکید هر از چند یکبار اسرائیلی ها و هم پیمانانش، بر لزوم مذاکره ناظر بر این است که آنها هنوز وجود دارند.سعید این وضعیت را به تنش میان آموزگار و دانش آموز تشبیه میکند."این تنش به مراتب بهتر از صلحی منفعل یا تن در دادن به قدرتمندان بی هیچ مقاومتی است."
اما آنچه این تنش را فرارونده می سازد، لزوما ژستهای قیام توده ای به سبک ژانر الجزایر و ویتنام نیست.نقطه عزیمت سعید برای  ارئه منشی ویژه که هم بار مسوولیت تقصیرات و بی مبالاتی یک ملت را به عهده گیرد و هم در جهت جبران آن سبک و اسلوب تازه ای خلق کند، همینجاست.کسانی که اگر چه در حاشیه ای کم رنگ ولی واقعی هنوز هستند.مردمانی که میخواهند از زندگی و خرده ریزهای آن لذت ببرند.زنانی که لباسهای تکه دوزی خود را حتی اگر منتقد نیورک تایمز آنرا تکه دوزی تروریستی بنامد، برای مشهاده هنر ناب فلسطینی به نمایشگاه می فرستند.مردمی که کار می کنند و اگر چه به بیگانه بودن کارشان و حاصل آن آگاهی دارند اما برای اعلام هستی خود هنوز کار می کنند.آنها درک می کنند که باید زندگی را ثبت کنند و زندگی را تجربه کنند.می  آموزند که امید واهی به تاریخ نبندند و به "جزئیات زندگی روزمره توجه کنند"."ما فلسطینی ها به رغم شرایط عینی زندگی مان، با این آگاهی زندگی می کنیم که هنوز هم کارهایی وجود دارد که باید انجام داد، بچه هایی که باید تربیت شوند،خانه هایی بنا شده است که باید در آنها زندگی کرد."
"برای بیگانگان، پافشاری ما بر موجودیت و هویتمان کسالتبار و عذاب آور است، نه فقط به دلیل لجاجت نهفته در آن، بلکه بدان سبب که به نظر می رسد بی وقفه خود را بازتولید می کند بی آنکه چیز نوینی بیافریند یا پیامد روشنگر بیرونی داشته باشد...تو گویی تکرار مانع از آن می شود که ما، و دیگران، بی توجه به خود بگذریم یا به تمامی خود را نادیده بگیریم."
بنابراین فلسطینی می آموزد که به جای رنجش از گذشته نامشروع و ترس از موجبات آینده ای مشروع، از نقش تحمیلی"شهروند مشکوک"خارج شود و به ترمیم امروز خود بپردازد.یکی دیگر از این موارد حائز اهمیت ترمیم نوع نگاه به زن فلسطینی است که یا در فقدان بوده اند و یا در نقشهای جنبی و گذرا محدود شده اند.آنها که همواره در متن تمام رویدادهای فلسطین حضور داشته اند ولی در سایه سنگین مردان مبارز گم شده اند.اگر پیشتر، زنی مورد تجاوز دشمن قرار می گرفت و نشانی می شد از "لکه دار شدن" حیثیت و شرافت، اکنون نماد مقومت و پاربرجایی قلمداد می شود."تا زامانی که گفته های زنان را – مشخص، محتاطانه، پر احساس، نغز و به گونه ای حیرت آور خلل ناپذیر – درک نکنیم، تجربه سلب مالکیت از ما به تمام و کمال درک نمی شود."
اعتلای تحلیل سعید زمانی است که با بررسی انسانهای واقعی با تاریخ واقعی، روی کار درنگ بیشتر و دقیقتری می کند.او با قیاس بین شرایط کار در فلسطین و اسرائیل تا پیش از 1970 به این نکته اشاره می کند که وجود تضاد میان سامانمندی آنها در رفع نیازهای اقتصادی و تلاش منفرد و رویارویی تک و تنهای کارگر فلسطینی با روند ناعادلانه بهره وری، باعث شد تا سازماندهی کارگری در اینجا شکل نگیرد و رها شدن کارگر به حال خود کار به جایی برساند که امروز کارگر فلسطینی در پایین ترین قشر طبقه مزدبگیر قرار داشته باشد.بنابراین خست اسرائیلی ها و بی توجهی فلسطینی ها هر دو باهم دست به دست می دهند تا"ما در کشور خودمان به کارگران مهاجر تهیدست تبدیل شویم."با این حال هنوز هم کار"شکل بدوی مقاومت است.راهی برای تبدیل حضور صرف به عنادی هر چند جزئی."کار ترجمان واقعی زندگی روزمره می شود و شما را از موقعیت خودتان آگاه میسازد.
در واقع در یک سطح، بسیج نیروهای اسرائیلی برای وصول به هدف مشخص" یک راس بز دیگر، یک وجب زمین دیگر" درمقابل نا آمادگی فلسطینیان برای مقابله با "موقعیتهای غیر مترقبه"باعث تسلط آنها شد و در سطحی نیز نمایشی در راستای بازسازی سرزمین موعود شکل گرفت که برای رستگاری باید تصرف میشد.در این سطح است که تاریخ نگاری رسمی مردم بومی را حذف می کند و با تصویب قانون فروش مالکین غایب به مصادره زمینهای مردمی دست می یازد که براستی غایب نبودند.با این همه اگر به سبک امپریالیسم کلاسیک قرار بود مردمی نادیده گرفته شوند و با رابینسون کروزوئه بازیهای آمریکایی سرزمین موعود را بمثابه الدورادوی نئولیبرال درآورند اما همین کار، خانواده و اشتیاق به خرده و ریزهای روزمره زندگی، "گسستهایی احتمالی هستند در روایتهای یکدست و بی پایان قدرتمندان آمریکایی و اسرائیلی."تلاشی " بدون ملاحظات فراخاکی " برای زندگی در همین دنیای خاکی. این پرسش که "آیا امکان دارد با تحمیل گرسنگی مرگبار بر ملتی آنان را مجبور به تسلیم کرد…قطعاً سوال بسیار جالبی است، آن قدر جالب که دولت های اسراییل و ایالات متحده امریکا با همکاری نزدیک اروپا برای یافتن پاسخ قطعی آن، در حال حاضر، سخت مشغول آزمایش علمی آن هستند، آزمایشگاهی که برای آزمایش در نظر گرفته شده نواز غزه و خوکچه های هندی این آزمایش میلیونها فلسطینی ساکن آن جا هستند…"*** اما عمل نمادینی که بازهم منجر به خنثی شدن معجزات این آزمایشگاه می شود را باید در همین تلاشهای خاکی بازجست.یعنی جایی که سعی می شود با حفر تونلهای خاکی مرز و محدودهای اسرادیلی را دور زد و معاش لازم برای ایستادن و زیستن را فراهم آورد. "گاه با خود می گویم آوارگی ما بهتر از صدای گوشخراش دروازه های آهنی شهر بازگشت آنهاست.عنصر باز زمینی و نه قرینه سازی بسته رستگاری آنان."
و این ایستادن و دور زدن تا کجا ادامه خواهد یافت؟تا جایی که قرار نباشد دیگران به فلسطین بنگرند بلکه "ما نیز در آنها دقیق می شویم، آنها را محک می زنیم و داوری می کنیم."زمانیکه که تاریخ کاملی از این ملت تدوین شده باشد.نگاه ادوارد سعید امیدوار است به مسیری که روزی به جای غلبه و استیلای نگاههای شرق شناسانه ای که از صدر به ذیل تاریخ نگاه می کنند، با انتقاد از خود و رسیدن به شرایطی پایاپای، انسان فلسطینی، یکسره ابژه مشاهدات خام دستانه مطالعات ضد تروریسم نباشد.****
جایی که او ورای نگاههای دراماتیک به تبعید و بی خانمانی و نیز نگاههای آزمایشگاهی مسلط،سازو کارهای تازه ای جهت نقد و بازتعریف جایگاه خود و بازتولید خلاق وضعیت خویش به دست خواهد آورد.جایی که زبان توصیف موقعیت او زبانی خلق الساعه و برآمده از توجیه نباشد بلکه فرم و سبک تازه ای نیز برای ایضاح خویش فراهم آورد.امری که در یک گشودگی دیالکتیک میان خود و دیگری بعنوان استعلای از وادادگی و استحاله، قابل حصول خواهد بود.با این حال برای امروز و به گفته سعید:"تا آینده ای نامعلوم، بخشی از یک چیز به جای کل آن بهتر خواهد بود.تکه ها ها به جای کل.حرکتهای کولی وار بی آرام به جای سکنا گزیدن در سرزمینی اشغالی.انتقاد به جای تسلیم.فلسطینی خودآگاه در صحرای بی بر سرمایه گذاری و مصرف.دلاوری خشم به جای کاسه گدایی.استقلال محدود به جای پناهنده و مراجعه کننده.توجه، هوشیاری، دقت.انجام دادن کاری که دیگران هم می کنند، اما تا حد ممکن متمایز ماندن.روایت پاره پاره و از هم گسیخته داستان زندگی تان – یعنی همان گونه که هست."
*استفن اریک برونر:بازیابی روشنگری:به سوی خط مشی تعهدی رادیکال/ترجمه حسن مرتضوی-تهران:نشر چشمه.1386
**زندگینامه فلسفی من/کارل یاسپرس:ترجمه عزت الله فولادوند- تهران:فرزان روز.1374
***فریبرز رئیس دانا/ اقتصاد سیاسی نسل کشی در فلسطین/ www.donyayema.info
****ادوارد سعید:فراتر از واپسین آسمان/ترجمه حامد شهیدیان-تهران:هرمس، 1382(تمام نقل قولهای مربوط به ادوارد سعید، برگرفته از این کتاب است.)
*****برای مطالعه در رابطه با این دیدگاه سعید رجوع کنید به:
شرق شناسی/ادوارد سعید:ترجمه عبدالرحیم گواهی.-تهران:دفتر نشر فرهنگ اسلامی،چاپ چهارم:1383

حکايت دواليته وتشريفات نو کلاسيک دادرسي



جدایی نادر از سیمین، روایت جدایی است. و نادر و سیمین، تنها فاکتهایی از یک پارادایم جامعه شناختی اند. در واقع، خلاف آمد عنوان فیلم، در می یابیم این سیمین است که تقضای جدایی را به دادگاه تقدیم می کند.  در واقع عمل سیمین، تنها وجهی حقوقی در پایان گذاشتن بر یک نا-رابطه است وگرنه و از منظری جامعه شناختی، آنچه نادر و سیمین را پیشتر از اینها به هم مرتبط می کرده است اساساً مفقود شده و احتمالاً و با تاکید کارگردان بر عنوان بندی فیلم، این نادر است که مقدم بر سیمین از یک رابطه جدا افتاده و بانی خلق یک نا-رابطه شده است.  نا-رابطه ای که دیگر حتی دختر نوجوان خانواده نیز بهانه کافی برای بازتولید اش نیست و اصلاً همو به عنوان دستاویزی در جهت انقطاعی سریعتر، بازتعریف می شود. در واقع این نشان از تغییر کارکرد فرزند در خانواده هسته ای و سنتی ایرانی دارد که وجود فرزند را همچون ملاط استحکام بر می شمرد و اکنون درست وقوع لحظه خلاف آن نیز قابل مشاهده است.
از قضا، برای ایضاح چرائی رخداد این جدایی نیز کارگردان نه دنبال برجسته کردن دلیل است و نه حتی سعی می کند اقدام به توضیح آن کند. در واقع همین بعد متافیزیکی تزلزل در روابط اجتماعی است که پژوهشگران نهادهای دولتی و کارگزان حکومتی را دچار یکی به میخ زندن و یکی تخته زدن می کند! آنها نیز یا " اقبال " گونه در جستجوی بازگشت به خویشتن هستند و یا در رویای" تسخیر تمدن فرنگی" با " بومی سازی علوم انسانی". اگربخواهیم تعبیری رادیکالیزه تر از این سردرگمی دست دهیم میتوانیم از امیرپرویز پویان و عنوان مقاله اش، " خشمگین از امپریالیسم؛ ترسان از انقلاب" کمک بگیریم. بد نیست فقره ای اگر چه طولانی را نیز از وی در شرح این تعبیر نقل کنیم:
امير پرويز پويان درباره آل احمد مي نويسد: " در تمام دوران زندگيش از آن گاه که فعاليت های سياسی ی خود را آغاز کرد تا زمانی که مُرد، همواره يک خرده بورژوای مترقی وميانه رو باقی ماند. او يک ضد امپرياليست بود. "غرب زده گی" به تنهائی می تواند اين را ثابت کند. ولی همچنين يک ضد مارکسيست که بيشتر به صورت ضد استالينيسم متجلی می شد نيز بود. وقتی می ديد پارچه های انگليسی به قيمت برهنه گی ی مردم بافته می شود، می گفت: " فدای سر من که همه ی کارخانه های منچستر بخوابند" . اما نسخه ای که برای مبارزه ی ضد امپرياليسی می پيچيد چه بود؟ يک انقلاب پرولتری؟ نه،او حتا از خرده بورژوازی چپ نيز هراس داشت." و نيز مي افزايد"چنين است که او بی آن که پيله ی سنت را به درَد، به نهيليسم هم می رسد. هر گونه حکومتی را نفی می کند و اين آخرين تير بی رمقی است که خرده بورژوازی نااميد از دست يافتن به قدرت سياسی از ترکش ايدئولوژی خود پرتاب می کند. اين را در " نون والقلم" به روشنی می توانيد پيدا کنيد."
چنانکه از ظواهر فیلم " جدایی نادر از سیمین" بر می آید، شخصیتهای فیلم نه درگیر کلیشه های سینمای خانوادگی دهه شصت ایران مانند اعتیاد و کودک طلاق و کتک کاری هستند و نه مانند سوژه های دهه هشتاد درگیر بحثهای روشنفکرانه ای مانند: شکاف نسلها و نسلهای سوخته و نافرمانی مدنی.
نه نادر سیمین را با کمربند سیاه می کند و با افیون خودش را نشئه و نه سیمین دنبال دریافت نفقه و مهریه است. بنابراین کاراکتر زن فیلم نیز اصلا با پیشقدم شدن برای ارائه دادخواست طلاق و شاغل بودن در یک سازمان ادرای به نوعی از مباحث کلیشه ای سینمای شبه فمینستی ایران نیز گذار کرده است.
اصلاً، آنچه روایت به ظاهر ساده، یکدست و کم التهاب فیلم را درگیر لایه-لایه بودگی، و نیازمند نوعی تبارشناسی اجتماعی می کند، همین یکدستی، سادگی و کم التهابی است! در واقع اینها به پارامترهای زندگی بخشی از شهرنشینان ایرانی عموماً و تهرانی خصوصاً تبدیل شده است. شهروندی که نه قرار است برای قهرمان شدن وقتی صبح از خواب بیدار می شود، به " گرگوآرسامسا " بدل شده باشد و نه قرار است، بی خود و بی جهت در دادگاهی بی نام و نشان  " محاکمه " شود.
شخصیتهای فیلم آمیزه ای از ماهیت "آقای مساح" و "آنتوان روکانتن"، کافکا و سارتر هستند. کسانی که می روند، متر می کنند و باز نمی دانند که چه می کنند! کسانی که تهوع را نه روی لباس گارسن کافه "خانم مابلی" بلکه در همین حرکت یکدست و فرسایشی می بینند. زندگی آنها خود تهوع است اما برای فرار از دست این تهوع از پوسته ای توامان از سنت و تجدد استفاده می کنند.
فرهادی به طرز شگفت آوری این نیهیلیسم را تصویر کرده است. نیهیلیسمی که بیشتر زاده به محاق افتادن رابطه، به عنصر برسازنده حیوان اجتماعی است تا حاصل شک دکارتی و پرسش از هستی. نیهیلیسمی که دیگر حتی نایی برای ارئه بدیل اینجا و آنجایی ندارد و از قضا همین است که هست.
التهاب در این سبک زندگی نه از موشک باران، نه از اسید پاشی، نه از کودک آزاری و تجاوز گروهی که فقط از لحظه های برهم زننده ذائقه روزمره او ناشی می شود.  در حالیکه ذائقه خبری اش تحلیل رفته است، فقط ممکن است با فرار پدری شیزوفرن از خانه ، دچار التهاب شود.
از قضا فرار پدر، آن هم پدری با بیماری آلزایمر به واقع نقطه عطفی در فیلم است. پدر نادر، نماینده گذشته است. گذشته ای در حال فراموشی. گذشته ای بی مغز که از آن پوستی چروکیده و شکمی برآمده باقی مانده است. اهتمام نادر به بدن پدر نشان از آخرین تلاشهای نیم بند او برای حفظ "وانچه خود داشت" است. نادر در حالی که صورت خود را نمی تراشد، در تمیزی صورت پدر و حمام بردن و لیف زندش اهمیت به خرج می دهد. برای او پرستار استخدام می کند و سعی می کند بدن پدر، را تا هر وقت که امکان دارد "آرشیو" کند. چیزی در حد آلبوم خانوادگی زنده! واین بدن بی مغز مانند تارخی نقد نشده و نا شناخته، به یکباره به دامن تجدد و ماشین لباس شویی و یخچال فریزر می افتد. آنچه از پدر باقی مانده همان سنتی است که گویا قرا است " تا ابد بر مغزهای آبندگان فشار آورد". پوسته ای چنان سست و لرزان که با شیطنت دختر پرستار، در بالا و پائین بردن فشار دستگاه اکسیژن یک دور، فاصله هستی و زمان را تا عدم می رود و می آید. سنتی که به کمی اکسیژن نیاز دارد! عمل قهرمانه فیلم جایی اتفاق می افتد که پرستار پدر، برای انجام کارهای عقب افتاده اش دست او را به تخت می بندد و می رود. عمل رادیکالی در مواجهه با پوسته سنت که نادر هنوز توانایی مواجهه با آن را ندارد. خاستگاه طبقاتی پرستار اساسا باعث شکل گیری رابطه ای از خود بیگانه بین او پدر نادر شده است. پدر نادر، برای پرستار هیچ چیز نیست به جز ابژه ارتزاق. سنت هم برای او هیچ چیز نیست مگر تسبیحی که دور دست دارد تا مانع از ایجاد وسوسه سوء استفاده جنسی از او در خانه اربابان خرده بورژوایش شود.
در روایت فرهادی همه سرگردانند و بلاتکلیف. پرستار دست پدر را به تخت می بندد، نادر پرستار را به بیرون پرتاب می کند و شوهر پرستار هم خودش را کتک می زند و هم نادر را.  کتک زدنها و پرخاشگریهای شوهر فرودست پرستار، مالیخولیای حاکم بر طبقه دون طبقه نادر و سیمین را نشان می دهد. او که بین ناموس پرستی و خونخواهی فرزند سقط شده و پول دیه سردرگم است. فضای بسیار آشفته ای است.  اوج این آشفتگی در دادگاه است. حجمی وسیع از مراجعان به دادگاه و دادگاهی با چند صندلی فلزی و عاری از هر گونه تشریفات نئوکلاسیک دادرسی. دیگر قرار نسیت مراجعین با حضور در صحن دادگاه و تحت تاثیر معماری آن احساس کنند در مقابل قانون به عنوان ابر-روایت تنظیم مناسبات اجتماعی، چیزی نیستند. دیگر حتی دادگاه هم چیزی نیست. اما آنچه به این همه آشفتگی قدری ارامبخش تزریق می کند، فضای کالبدی خانه نادر و سیمین است.
خانه ای که اگر چه از جنس منازل تداعی گر روابط  دوآلیته نیست، بلکه از جنش آپارتمان اجاره نشینهای "مهرجویی" هم نیست. در اجاره نشینها، این کالبد خانه است که در حال فرورزی و تخریب است اما برعکس در فیلم "فرهادی" کالبد ساختمان سالم و اثاثیه آن مرتب و تمیز است. آنچه در خانه وجود ندارد روح حاکم بر کالبد است. خانه بدون وجود روابطی انسانی بین ساکنانش خوابگاه است، خانه نیست. بنابراین در روایت اصغر فرهادی این مفهوم خانه است که در حال فروپاشی است. روایت بی قهرمان و ضد قهرمان او، از قضا بی بدیل هم هست. تلاش فرهادی تلاشی است پرسش ساز نه پاسخگو. تلاش او قرار نیست مانند روشنفکر طعم گیلاس کیارستمی، با چهار تا جمله کنفوسیوسی دست از خود کشی بکشد. تلاشی است از سر ترس، ترس از بی خانمانی و تنهایی. نمی دانم چقدر درست فکر می کنم اما با نوعی شهود می خواهم بگویم: آینده نادر می تواند از او حمید هامون و آینده سیمین می تواند از او بانو بسازد. و از فرزند آنها منصور فیلم نفس عمیق را. و این چیزی است که فرهادی از آن می ترسد و به حق هم می ترسد.