۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

پراکسیسِ امید و طاقِ بلند آرزو؛ خوانش مارکسی از مفهوم هگلی

آرزو بر جوانان عیب نیست

برخی از گزاره ها یا حتی احکام «عقل سلیم»(1) با رخنه در زیرین ترین رسوبات ذهن، آرام و رندانه ادوار تاریخ را طی کرده اند و با تحول به اشکال زیباشناسانۀ زبان، همچنان نیز به فراخور هر وضعیت و مناسبتی مورد مصرف قرار می گیرند.یکی از عام ترین و پر مصرف ترین این اشکال، بازنمایی احکام عقل سلیم در قالب ضرب المثل ها است. کلام موزونی که کاربر را قادر می سازد تا بدون رجوع به دشواری های تحلیل موقعیت، از برخی احکام پیشینی استفاده کند. احکامی که به مثابه انباشت تجربه نسل های پیشین «بر مغزهای زندگان سنگینی می کنند». اما همین ضرب المثل ها نه تنها حاوی بار معنایی مقتدری در بازتولید اقسامی از تبعیض های قومیتی، طبقاتی، جنسیتی و … هستند بلکه حتی به چنان نهادی در زبان بدل شده اند که گاه در گفتار و نوشتار دگراندیشان و منتقدان تبعیض نیز ظاهر می شوند.«آرزو بر جوانان عیب نیست» ، یکی از همین ضرب المثل هایی است که بارها ما را طرف » خطاب » قرار داده و با وجود این که ناظر بر دالّ عام خطا پوشی و مسامحه است، اما در نهایت سرکوب زبانی معناداری را بازتولید. این ضرب المثل » آرزو » را کارویژۀ جوانی و جوانی را مقطعی از تاریخ فرد در نظر می گیرد که به ناگزیر با فقدان واقع بینی عجین شده است.


جوان یا نوجوان اغلب پس از جدال و غلبه بر شرم، و بیان آرزوی خود، این ضرب المثل را که به لبخندی بزرگ منشانه نیز مزین شده است می شنود. لبخندی که پلی می بندد میان ضرب المثل و موعظه. موعظه ای احتمالاً با این مقدمه: «ما نیز وقتی به سن و سال شما بودیم از این فکرها می کردیم اما ..» 

متافیزیکِ آرزو؛ خودت را انتزاع کن 

در دستگاه پدیدارشناسانه هگل و برای ایضاح نسبت «من» و «آگاهی»، طرحی در باب «آرزو»(2) درانداخته می شود.
 حتی می توان گفت آن چه در فلسفه سیاسی هگل، عنصر «نفی کننده» یا خصلت «نفی کنندگی»(3) نامیده می شود در همین تمثیل وارۀ  »آرزو» به نحوشایسته ای قابل رمز گشایی است. در واقع انسان در فرایند آرزو کردن است که مُراد می کند آن چه را به واقع نیست، و طلب می کند آن چه را باید – یا می خواهد باشد –  انسان به واسطۀ آرزو «وضعیت موجود» خود را قرینِ  »سلبیت» کرده و از آن به نفع «شدن» (صیرورت ) فراروی می کند.
آرزو در این دستگاه، با از تن به درآوردن جامۀ خود محوری، انسان/حیوان اجتماعی را قادر می سازد تا چنان اندیشه کند که تحقق خیر او در گرو برآمدن خیر سایر اعضای اجتماع باشد. (در تقابل با آن چه آیزیا برلین از آرزوی منفی اراده می کند) همچنین، این آرزو محقق شدنی نیست مگر آن که در تعامل با عین، کار و تلاش عملی باشد. با یک مثال می توان این مساله را توضیح داد:فرض کنیم ما همان نوجوانی هستیم که از قضا آرزومندیم در آینده مدیر یک موسسۀ بزرگ و معتبر شهرسازی باشیم. این آرزو به عنوان یک هدف گذاری بلند مدت می تواند حائز ارج و اعتبار بوده و نیرویی محرک قلمداد شود. قاعدتاً باید بدانیم تحقق این آرزو در گرو مجموعه ای بزرگ از آرزوهای محقق نشده است. از ورود به دانشگاه و کسب رتبه های خوب تا اخذ مدارک تحصیلی و تخصصی تا چندین سال کار در سایر موسسات و کسب تجربه های توام با شکست و موفقیت. اما مشکل از جایی شروع می شود که با تصور شیرین مدیریت بلامنازع در آن موسسه، مشغول خیال پردازی در نحوۀ خرج کردن درآمد ماهیانه، ازدواج، گسترش املاک و باقی خواست ها و نیازها شویم! ولی همین آرزو زمانی مثبت خواهد بود که برنامۀ عملی برای اخذ مدرک دیپلم و متعاقب آن ورود به دانشگاه آغاز شود.
اما «ستیز»(4) واقعی نیز از همین جا آغاز می شود! فرزند رعیت وقتی از فکر مدیریت بر موسسه رها شود و به زمین باز گردد، خود را در برهوتی از «امتناع» درخواهد یافت. در حالی که فرزند ارباب پس از فراغت از تخیل، خود را میان عرصه ای فراخ از «امکان» درک خواهد کرد. فرایند «آرزو» بلافاصله در ذهن رعیت زاده  دچار زوال می شود و برای تسکین و آرامش خاطر باید به رساله ها و ادعیۀ دعوت کننده به صبر و رضا متوسل شود. او باید با «همینی که هست» بسازد و خود نیز به یکی از اهرم های کمکی، در راه تحقق آرزوهای ارباب زاده تقلیل پیدا کند. همین پروسه در زمانۀ ما نیز در حال بازتکرار شدن است. با این تفاوت که گاه فرزند ارباب حتی امکان تحقق رویای مدیریت موسسه را پیش پای رعیت قرار می دهد و هم زمان به نحوی مرموز پای به آرزوهای او می گذارد. ارباب از این پس ترجیح می دهد خودِ «آرزوها» را مدیریت کند.همین درک از دستاویز بودن در دستان نااهلِ خدایگان است که هم چنان آن لبخند مرموز بزرگ منشانه را بر گوشه لبان والدین و بر کنج لب های پیران سابقاً ماجراجویِ سیاست می نشاند. همین پذیرش شکست ها و چشم فرو بستن به گسست های برآمده از خواستِ ماست که وا می داردمان به نشانۀ سلامت عقل و درایت و پختگی سیاسی تمرین کنیم تا لبخندهای مشابهی را به همدیگر و به زودی به فرزندانمان تحویل دهیم.
 این لبخندی است سرد که تحویل امیدها و آرزوها مان می دهیم.برای بازمعنا کردن و بازسازی کردن لبخندِ امید بهتر است مانند مارکس با احترام از آقای هگل خداحافظی کرد.دیالکتیکِ آرزو؛ خود را بنا کن«در جایی که اندیشه بافی پایان می یابد، در آن جا حیات واقعی شروع می شود، و در نتیجۀ علم واقعی و ایجابی، تشریح فعالیت عملی و فرآیند تکامل انسان ها آغاز می گردد. قافیه بافی های پوچ دربارۀ شعور پایان می باید، و دانش واقعی می بایست جای آن ها را بگیرد.»(5)
ارباب های زمانۀ ما بیش از خود ما مارکس را جدی می گیرند و او را می خوانند و برای خلق مانع سر راه تحقق آرزوهایمان، از او پادزهر ضد طبقاتی می سازند. آن ها معجونی از مارکس و برلین ابداع کرده اند که به جای » طبقه ات را برای خود کن و نظم طبقات اجتماعی را برهم بریز» نسخه ای پیش رویمان می گذارد به این محتوی : «پنیرت را جا به جا کن». یا این که، نیازی به اتحاد و سازماندهی و حتی دشواری درک مارکس و لنین هم نیست، فقط کافی است «قورباغه را قورت» بدهی …لجبازترین های ما نیز در نهایت، با افزودن چاشنی و سُس اضافه، قورباغه هاشان را قورت می دهند! گام نخست برای بازمعنا کردن طعم این قورباغه، خوانش بلند پروازی و آرزو ذیل کتگوری «توهّم انقلابی گری» است. این خوانش به نحو شایسته ای کمک می کند تا پختگی پیران پاک باختۀ سیاست به جوانان هم تعمیم یابد.
 هر که زودتر به درونی کردن  «اسطورۀ چارچوب» و «مهندسی اجتماعی تدریجی»  برسد، فارغ از سن و سال، شهروندی است مدیر و مدّبر. او می تواند فلسفه را روزآمد کند و مثلاً انتخابات را در یک نظام بسته سیاسی که حتی پوپر در اصلاح آن تردید داشت، کنشی رادیکال ارزیابی کند.حال مارکس متوهّم بود یا قورباغه اش را قورت داده بود؟مارکس در آرزوی جامعه ای بود بی طبقه که بیگانگی انسان به پایان برسد و جهان و روابط انسان به او باز گردد. او اعتقاد داشت شرایط و مناسبات واقعی تولید هستند که باعث از خود بیگانگی انسان می شوند. بنابراین باید دست به کار تغییر جهان شد. اما همه این ها هرگز مانع از آن نشد که مارکس برای لحظه ای از کار شناخت جهان دست بشوید.او نه تنها کمال و غایت جامعه انسانی را انتزاع کرد و آرزو بر آن بست، بلکه فوراً دست اندر کار حرکت به سمت آن شد.
عزیمت مارکس از جایی شروع می شود که به جای تلاش برای تبدیل عصا به اژدها و باور پذیر کردن جامعۀ آخرالزمانی در ذهن تودها، فنجانِ چای و پیپ و میز کارش را همچون «هیولایی» درک کرد که » بُعد متافیزیکی» اش از چشمان دیگران مخفی مانده بود.او تمام زندگی اش را صرف صورت بندی از خود جامعه بورژوایی کرد و با کار بی وقفه تمایزات بنیادین سوسیالیسم به مثابۀ تخیل را با سوسیالیسم به مثابۀ علم تدقیق کرد. شگفت انگیز است که برخی از شارحین مارکس بر او خرده می گیرند چرا مارکس آن سان که باید و شاید در ایضاح کمونیسم و چند و چون آن جامعه حرفی نزد و کتابی تالیف نکرد.
اما این تنها می تواند بخشی از خرده فرمایشات کسانی باشد که مایل اند از اندیشۀ مارکس، الوهیتی بسازند که تنها نوعی آلترناتیو برای مذاهب نخ نما شده شان باشد.به اعتقاد من، مارکس به نحوی حیرت انگیز و با تعمّد، صفحات اندکی را به توصیف جزئیات رویاگونۀ جامعۀ کمونیستی اختصاص داد. پوپر بی انصافانه با مارکس از این حیث مواجه می شود که او را با پیغامبرانی در قیاس آورد که با نوید بهشت، زمین را به جهنم بدل تبدیل کردند. این فرضیه زمانی قابل اعتنا می بود که مارکس به جای هزاران صفحه نگارش و صدها ساعت تامل در توضیح و تببین ارزش و کار، ثروت و سرمایه، با تسلطی که بر شعر و ادبیات ملل داشت، تنها یک جلد کتاب شاعرانه در توصیف زیبایی ها و نعمات جامعه کمونیستی قلم فرسایی می کرد. (6)
او ولی نشان داد دنیایی دیگر را در نظر داشتن، محتاج تن سپردن به «دشواری وظیفه» و تن ندادن به  » قواعد مرجحِ» اربابان است. او نشان داد امید به تغییر نظم واقعاً موجود، محتاج هر چه بالاتر بردن سقف آرزوهاست. تنها با انتزاع کردن سقفی بالاتر از تمام سقف های تعبیه شده در نظام بورژوایی است که می توان آرام آرام نردبانی پیدا کرد و بام به بام به سمت بالاترین بام ها عزیمت کرد. مارکس همان معلم سخت گیر ریاضی است که می گفت: «برای نمره قبولی گرفتن از من باید برای بیست بخوانید!»تحققِ آرزو؛ وجدان نگون بخت را در هم بکوبهنوز هم شاید بتوان گفت در همین زمین و با وجود علم به همین خاک نامرغوب و آفات متعدد می توان » کار» کرد. تحقق این «کار» در هم پوشانی یک مواجهه توامان با امید است.اول: سرکوب آرزو در یکدیگر می تواند به فرهنگ سیاسی نیز تعمیم پیدا کند (چنان که کرده است) و روحیه اجتماعی یک ملت در برابر «میلِ شدن» را دچار سکته کند. (شکلی از تعمیمی از سرکوب یا منعیت میل نزد لکان)
یکی از جدی ترین مداخل تجلی آن، مرثیه بی وقفه در شکست های «ملت بزرگ ایران» و ایجاد کابوسی همیشه حاضر از اسکندر و سپاه مغول و اسلام و … است. به تعبیر هگل این کابوس، «وجدان نگون بختی»  را رقم می زند که حتی قادر نیست فراروی ها، جنبش ها، انقلاب ها، و درخشش های خود را نیز ببیند. چنان که از حمله اسلام به ایران نه زایش فلسفه و ادبیات و تاریخ نگاری که تنها سلطه بیگانگان بر «ما» به چشم می آید!دوم : امید در هیات شبحی که مارکس بالای سر بورژوازی اروپا در پرواز می دید به طور بی وقفه ای در جریان است و به جرات می توان گفت هرگز هم در غیبت نبوده (یا دست کم در غیبت کبری نبوده).
 روی دیگر سکۀ «وجدان نگون بخت»، در همین از خود بیگانه کردن امید و درک امید، قائم به محدوده جغرافیای سیاسی و زادبوم است! در این برداشت از » امید» که نسخه تکوین یافتۀ ملی گرایی است، با نوعی بی تفاوتی نسبت به جنبش های اجتماعی در کشورهای دیگر برخورد می شود. (برآیند منطقی چنین برداشتی ترواش شعار ارتجاعی «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران» در جنبشی بود که خود را نماینده بخش مترقی و فرهیخته جامعه ایران قلمداد می کرد / می کند.)
برخی از کنش گران سیاسی با تلقی ویژه ای از «امید»، در شرایط رکود جنبش اجتماعی/سیاسی (اگر نگوییم شکست) با بی تفاوتی از کنار جنبش های اجتماعی سایر کشورها می گذرند. این نگاه ها ضمن برجسته کردن دکترین «مسائل متفاوت دو کشور»، از وجوه اشتراک سیاست/مردم نیز درگذشته و از توان بازتولید روحیۀ رزمندگی و مقاومت در اعضای جنبش اجتماعی در ایران شانه خالی می کنند.با نگاهی به تاریخ معاصر ایران  به وضوح می بینیم در دوران مشروطیت که هنوز وسایل ارتباط جمعی در ابتدایی ترین اشکال آن نیز یا وجود نداشت یا مورد استفاده توده ای نبود، کارگران ایرانی در قفقاز و باکو، روشنفکران ایرانی در بشیکتاش و استانبول، روزنامه نگاران ایرانی در لاهور و دهلی و کراچی از مبارزات مردم آموختند، امیدوار شدند و جامعه ای دیگرگونه را آرزو کردند . جامعه ای که با نخستین اتحادیه ها و اعتصابات کارگری، نخستین مطبوعات مستقل، نخستین اندیشه های برابر خواهانۀ زنان و اقلیتها، نختسین تجمعات حزبی و مردمی و غیره، در نهایت ظل الله را ناچار از امضای فرمان مشروطیت کرد.
فراموش نکنیم که سال های سیاه اختناق پهلوی نیز در سایۀ امید به قیام های رهایی بخش مردمان الجزایر و کوبا بارقه امید به خود دید و در نهایت با انقلاب عظیم مردم طومارش درهم پیچیده شد.بله! این روایت ها تکراری هستند و اساسا برای اغلب ما از «حکم تاریخ» به در آمده و به «داستان» بدل شده اند. برای همین هم هست که انقلاب و تغییر بنیادین جامعه را وهم  کسانی بر می شماریم که بلند پروازانه می اندیشند.  برای همین هم هست که وقتی از جا برخاستن تمام کشورهای عضو را در برابر نماینده مردم فلسطین در سازمان ملل مشاهده می کنیم، دچار توهم کارکردگرایانه و خصلت آزادی بخشِ بوروکراسی، چانه زنی و لابی می شویم و فراموش می کنیم همین حق، ماحصل دهه ها استقامت و از همه چیز گذشتن بوده است. (فلسطین که به چیزی کمتر از کشور مستقل رضایت نداده است،  پس از پنج دهه مبارزه جانانه،  به حق رای سازمان ملل می رسد. تصور آن که اگر چنین آرمانی را تعقیب می کرد امروز در معده اسرائیل هضم شده بود چندان دشوار به نظر نمی رسد. حال برای گذار به مدرنیته با رویای دموکراسی هندی و سکولاریسم ترک، این گوی و این میدان! )

حُکمت را از تاریخ بگیر، تو به امید محکومی 

کسانی که در آرزوی جامعه سوسیالیستی هستند نه تنها انسان های متوهّمی نیستند بلکه حضورشان با هر انگ و برچسبی لازم است تا عقل کل های سیاست از» امید» ، مترسکی سر جالیز ارباب سیاست نتراشند! چرا که ؛» این مبارزه ای است که تنها وقتی می تواند روی دهد که انسان آینده را به عنوان بعد هستی خویش دیگر شناخته است، امری که تنها بر اساس کار یعنی عینیت یافتن انسان امکان پذیر است…. بنابراین پراکسیس گذشته از لخت کار، یک لخت وجودی را نیز شامل  می شود: هم خود را در فعالیت انسان نشان می دهد که طبیعت را تغییر می دهد و مضمون های انسان را در مصالح درج می کند، و هم با شکل دادن به ذهنیت در هیات دادن به سوژه ی انسانی در دقایق وجودی هم چون ترس، بیزاری، شادی، خنده، امید و جز آن به صورت «تجربه کردن» منفعل برآمد نمی کند، بلکه به عنوان بخشی از مبارزه برای تصدیق شدن، یعنی فرایند تحقق آزادی انسان. …. انسان موجودی است که آن چه را می تواند بشناسد، می شناسد، آن چیزی را می شناسد که باید انجام دهد، آن چیزی را می شناسد که حق دارد آرزو کند.» (7)من بنا نداشتم مقاله سیاسی بنویسم! بنابراین چه ایضاح عملیاتی چه باید کرد و چه نباید را وظیفه این سطور نمی دانم. اما خواستم بگویم هنوز و همیشه می توان و باید امیدوار بود. طبقۀ ما، نسل ما، جنس ما، هم فکران ما، اگر یک محکومیت شایسته داشته باشند آن هم محکومیت به امیدوار بودن است.هان، سنجیده باشکه نومیدان را معادی مقدر نیست!پانوشت ها: (1) مراد از عقل سلیم در اینجا، سطحی از عقلانیت موجود در زندگی روزمره و اعتقادات و برداشت های تجربی مشترکی است که به عنوان قضاوت خوب و منطقی لیکن بدون ارجاع به هر گونه نظریه عقلانی به کار می روند.(2) خدایگان و بنده؛ گ.ف.هگل ، با تفسیر الکساندر کوژو، ترجمه حمید عنایت، تهران، خوارزمی،  1387 صفحات 25 تا 68همچنین رجوع کنید به این مقالات کوتاه و موجز :http://whats-true.blogspot.se/2011/12/blog-post.htmlhttp://www.bashgah.net/fa/content/print_version/30290http://www.noormags.com/view/fa/articlepage/352724(3) مقدمه های هگل بر پدیدارشناسی روح و زیباشناسی، ترجمه محمود عبادیان، تهران، نشر علم ، 1387 فصل نهم : تغییر از تصور به تفکر، صفحات 82 تا 88همچنین رجوع کنید به: نفی و اثبات در فلسفه و پدیده شناسی روح، محمد حسن شاهکوئی در :http://www.zoghalmag.com/text/articles/89-nafy-esbat.html(4) برای آشنایی بیشتر با درک هگل از ستیز و ستیهندگی ، علاوه بر خدایگان و بنده رجوع کنید به :مقدمه بر فلسفه تاریخ هگل؛ ژان هیپولیت، ترجمه باقر پرهام ، تهران، 1365، آگه(5) ایدئولوژی آلمانی، کارل مارکس، فردریش انگلس، ترجمه تیرداد نیکی، تهران، 1377، شرکت پژوهشی پیام پیروز(6) » در نظر مارکس تضادهایی که مانع از آن می شود که تاریخی راستین را با همه ی غنا، لذت و تنوع فردی اش به مرحله ی اجرا درآوریم، بخشی از یک روایت بسیار دراز آهنگ تر است. بدین سان، مارکس در وهله ی نخست اقتصاد دادن سیاسی یا جامعه شناس یا در وهله نخست فیلسوف نیست. بلکه نظریه ای در باب خود تاریخ به ما عرضه می کند، یا دقیق تر بگوییم، نظریه ای در باب پویه شناسی دگرگونی سترگ تاریخی به دست می دهد. همین فلسفه است که به ماتریالیسم تاریخی شهرت یافته است.»مارکس و آزادی ، تری ایگلتون، ترجمه اکبر معصوم بیگی، تهران، 1383، آگه(7) دیالکتیک انضمامی بودن، بررسی در مسئله ی انسان و جهان، کارل کوسیک، ترجمه محمود عبادیان، تهران، قطره 1386از صفحه 211 تا 232

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر