۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

کاشکی داوری ای در کار بود ..!



* حبیب الله عسگر اولادی یک انبانه ی کثافت بود که از سیاست و اقتصاد هیچ تپه ای را نریده نگذاشته بود. یک آل کاپونِ شیعه که صدها میلیارد پول را از تهران و مشهد و باکو تا دمشق و بیروت و لندن و ... مدیریت میکرد و ماهی سنار سی شی به حساب مستمندانوابسته به کمیته امداد واریز می کرد. حالا بعد از سَقَط شدن اش ( و در راستای شامورتی بازیهای این روزها )، یک عده فعال اصلاح طلب و ... افتاده اند دوره و از کارنامه ی این مردک، فلان جمله را در مورد موسوی یا فلان اراجیف ش را در مورد جنبش سبز ، دسته خر کرده اند که نخیر! این بابا هم از جنس این حکومتی ها نبود. این مرد فرق داشت!!!** آن قماش ملا عمر را یادتان است؟ من یادم است! وقتی بنا شد بزنند مجسمه ی بودا را بترکانند، از این موزه و آن موزه پیغام دادند که ملا نزن؛ ما می خریم! ملا هم پسغام داد که گه میخورید. "ما بت شکنیم نه بت فروش."
حالا عکس این، شده فقره ی کار این فعلان سیاسی ریش و پشم سفید ایران. سیاست فروشی می کنند و وقتی که در سن نود سالگی، پرستار دارد پوشک شان را عوض می کند ، نگاهی نورانی می کنند و می گویند: " من قطاری دیدم که سیاست می بُرد و چه خالی میرفت . "


یکی نیست بزند در ماتحت اینها بگوید آقاجان! این قطار سیاست را همین شماها از وجدان و صداقت خالی کردید. بعد که کار به حساب و کتاب میرسد بواسطه ی آلودگی های مشترکی که دارید صحبت از مدارا و مروت می کنید. شِت ...
*** بخوانید از درددلهای صادق هدایت که بی نسبت نیست با کاراکتر این جانواران : " آنوقت ها مینوی سنگ هیتلر به سینه می زد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت. حالا جیره خوار چرچیل شده است. چطور توجیه بکنند که چرا تو گُه غلطیده اند؟ پس چکار بکنند؟ خودشان که می دانند ازشان کار نابجا می خواهند. برو مجله ی روزگار نو را بخوان می بینی ... آقایان تو این هیر و ویر، تو این دنیای پر زد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملتشان را دعوت بکنند دوباره درویش بشوند. صوفی بشوند ... غصه خوری هم می کنند ... «افسوس که ایرانی ها دارند از عرفان دور می شوند» ... زکی!... باید گه خودشان را قاشق قاشق تو حلق خودشان ریخت که قرقره بکنند ... باید برای هرکدامشان یک شیشه از آب جوی خیابان استانبول فرستاد که تا هر وقت به یاد عنعنات ملی آبغوره گرفتند درش را باز بکنند و یک نفس عمیق بکشند تا حالشان جا بیاید ... "
**** حبیب الله خان، کاشکی داوری ای در کار بود ...
** آن قماش ملا عمر را یادتان است؟ من یادم است! وقتی بنا شد بزنند مجسمه ی بودا را بترکانند، از این موزه و آن موزه پیغام دادند که ملا نزن؛ ما می خریم! ملا هم پسغام داد که گه میخورید. "ما بت شکنیم نه بت فروش." حالا عکس این، شده فقره ی کار این فعلان سیاسی ریش و پشم سفید ایران. سیاست فروشی می کنند و وقتی که در سن نود سالگی، پرستار دارد پوشک شان را عوض می کند ، نگاهی نورانی می کنند و می گویند: " من قطاری دیدم که سیاست می بُرد و چه خالی میرفت . " یکی نیست بزند در ماتحت اینها بگوید آقاجان! این قطار سیاست را همین شماها از وجدان و صداقت خالی کردید. بعد که کار به حساب و کتاب میرسد بواسطه ی آلودگی های مشترکی که دارید صحبت از مدارا و مروت می کنید. شِت ...*** بخوانید از درددلهای صادق هدایت که بی نسبت نیست با کاراکتر این جانواران : " آنوقت ها مینوی سنگ هیتلر به سینه می زد. وقیحانه مجیز گوبلز را میگفت. حالا جیره خوار چرچیل شده است. چطور توجیه بکنند که چرا تو گُه غلطیده اند؟ پس چکار بکنند؟ خودشان که می دانند ازشان کار نابجا می خواهند. برو مجله ی روزگار نو را بخوان می بینی ... آقایان تو این هیر و ویر، تو این دنیای پر زد و خورد علم و منطق کارشان شده که ملتشان را دعوت بکنند دوباره درویش بشوند. صوفی بشوند ... غصه خوری هم می کنند ... «افسوس که ایرانی ها دارند از عرفان دور می شوند» ... زکی!... باید گه خودشان را قاشق قاشق تو حلق خودشان ریخت که قرقره بکنند ... باید برای هرکدامشان یک شیشه از آب جوی خیابان استانبول فرستاد که تا هر وقت به یاد عنعنات ملی آبغوره گرفتند درش را باز بکنند و یک نفس عمیق بکشند تا حالشان جا بیاید ... "**** حبیب الله خان، کاشکی داوری ای در کار بود ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر